صفحه اصلی


محفل خاطرات عشقی و شکست عشقی

░▒▓ اسیر ایمان و وفای عشق ▓▒░

 ممنون از شما دوست عزیم الان شما در سایت که همه عاشقای که به یک طریقی به اصطلاح یا اسم که به زبان خیلی ساده ولی تو عمق آن نگاه بشه کوه ای از محبت ،عاطفه ،مهربونی،گذشت،ودل باختن است.اما خیلی ها از این واژه بزرگ (عشق) سوءاستفاده می شه که به نوعی خواستهای یا نیازهای خود را به عنوان عاشق شدن که به اسم باج خواهی ،هوس و... وچیزهای دیگر که باعث میشه طرف مقابل از عشق یا عاشق شدن خود نفرت پیدا کنه .من هم یک عاشق شکست خورده افسرده که روانی عشق شدم به همین خاطر از همه شما که به نوعی عاشق واقعی یا شکست خورده هستید . از عشقتون می خوام خاطری یا متنی از شکست خوردن و عاشق شدن خود را تو این سایتم بگید که با کمک شما ودست تو دست هم بدیم این سایت جهانی کنیم که همه اونای که عاشقن فریب کسانی که به عنوان واژه عشق سوءاستفاده نکنن و زجرء اونو نبینند نشن به نوعی کمک کنیم ،که انتخاب درست داشته باشن.اگه هر نوع خاطره یا متنی از عاشق شدن یا شکست عشقی خودتون دارید می تونید در قسمت نظر خواهی یا به ایمیل زیر ارسال نمایید ممنون منتظر صحبتهای گرمتون هستم

        dj_khatere2000@yahoo.com 

 djamp.mohammad@yemail.com

ممنون دوستون دارم عاشقای واقعی

شانس یافتن همسر ایده آل؟

یک استاد ریاضی در دانشگاه دیلی تلگراف با استفاده از روابط ریاضی اثبات کرد :شانس پیدا کردن یک همسر ایده آل و بدون نقص تقریبا ۱به۲۵۸هزار است. بنابراین اگر شما موفق نشدید چنین فردی را پیدا کنید مقصر نیستید چون احتمال آن بسیار پایین است.



سایت همسریابی شیدایی

نظرات شما عزیزان:

فرزانه
ساعت8:33---27 خرداد 1395
سلام.نمیدونم.چجوری بگم.خیلی دلم گرفته خیلی دوستش داشتم.الان.که مینویسم فقط با اشک. خیلب داستانم مهمه.الان۲۲سالمه و دوتا بچه دارم پسر بزرگم۶سالشه.۱۳سالم بود که برای اولین باردیدمش توی عروسی پسرعمه ام اسمش شهرام بود بانگاهاش عاشق شدم اونم دوستم شد خیلی دوستم داشت ازهمه مهتر عشقمون پاک بود به هم نامه میدادیم با نگاه هم اونم از دور اروم میشدیم اون۱۷سالش بود چندوقت گذشت اومد خاستگاری.پدرم ومادرم قبول نکردن چندین بار اومد خاستگاری خدایا امید به تو.بغض دارم گریه کرد منم گریه کردم ولی خانواده ام قبول نکردند این اخری دیدن دست بردار نیست بهش گفتند برو سربازی بیا.رفت سربازی توی سربازی بود که بهش رسوندن اینا دارن گولت میزنن فرار کرده بود اومد سرباز فراری هم شد.با داداشم خیلی صمیمی شد همیشه میومد خونمون.تاااینکه پسرداییم اومد خاستگاریم و بدون اینکه ازمن بپرسن قبول کردند من خداشاهده حتی خودکشی کردم ولی طوریم نشد هرکارکردم .از شهرامم خبری نبود اخه اونا یه شهری دیگه بودند.گوشی نداشتم زنگ بزنم .چکارمیکردم شب که صوره عقد رو خوندن بله رو نگفتم پدرم گفت من.وکالت دارم.خیلی سخت بود.بعدازیک ماه ازدواج کردم.تااینکه یه روز توی گوشی داداشم داشتم نگاه میکردم شماره شهرام رو دیدم ۵ماه بود ازدواج کرده بودم اس دادم معرفی کردم جفتمون خوشحال شدیم برام تعریف کرد که چقد شب عروسیم زجرکشیده گفت که من توی شهرمون کارگری میکردم که بیام عقدت کنم وقتی.خبرشدم عروسیته دنیام جهنم شده باهم تلفنی.رابطه داشتیم ولی عشقمون پاک بود.هرچی بهش میگفتم ازدواج کن میگفت.نمیتونم به کسی دیگه حسی ندارم.تااینکه چندماه پیش با بهترین دوستم ازدواج کرد اونم.یک ازدواج زوری وبا اصرار پدرش.بهم میگفت طلاق بگیر بیا زن دومم بشو میگفت بزار به ارزوهام برسم دلم تورومیخواد.منم بخاطربچه هام نمیتونستم. الان چشمام خیس اشکه اون عشق قشنگ تبدیل به کینه.شد دلم.میخواد.بترکه چندروز پیش سریه موضوعی داشتم اس میدادم بحتمون.شد من از رو اعصبانیت یه چیزایی گفتم.دیدم اونم داره اس میده فهمیدم حرفاش زشته پیاماشو نخونده حذف کردم تا اینکه اس های اخریشو خوندم بهم گفته بود لاشی.گفته بود برو تو اتیش داری خودتو خاموش کن.اینا تا ابد یادم نمیره درسته منم حرف بد زدم ولی اون مرد بود من زنم.کاش میمردم وعشقم اینو بهم نمیگفت دلم گرفته خواهش میکنم توروخدا هرچه زودتر داستان من رو بنویسید.وقدرعشق هاتون رو بدونید.

فرزانه
ساعت8:30---27 خرداد 1395
سلام.نمیدونم.چجوری بگم.خیلی دلم گرفته خیلی دوستش داشتم.الان.که مینویسم فقط با اشک. خیلب داستانم مهمه.الان۲۲سالمه و دوتا بچه دارم پسر بزرگم۶سالشه.۱۳سالم بود که برای اولین باردیدمش توی عروسی پسرعمه ام اسمش شهرام بود بانگاهاش عاشق شدم اونم دوستم شد خیلی دوستم داشت ازهمه مهتر عشقمون پاک بود به هم نامه میدادیم با نگاه هم اونم از دور اروم میشدیم اون۱۷سالش بود چندوقت گذشت اومد خاستگاری.پدرم ومادرم قبول نکردن چندین بار اومد خاستگاری خدایا امید به تو.بغض دارم گریه کرد منم گریه کردم ولی خانواده ام قبول نکردند این اخری دیدن دست بردار نیست بهش گفتند برو سربازی بیا.رفت سربازی توی سربازی بود که بهش رسوندن اینا دارن گولت میزنن فرار کرده بود اومد سرباز فراری هم شد.با داداشم خیلی صمیمی شد همیشه میومد خونمون.تاااینکه پسرداییم اومد خاستگاریم و بدون اینکه ازمن بپرسن قبول کردند من خداشاهده حتی خودکشی کردم ولی طوریم نشد هرکارکردم .از شهرامم خبری نبود اخه اونا یه شهری دیگه بودند.گوشی نداشتم زنگ بزنم .چکارمیکردم شب که صوره عقد رو خوندن بله رو نگفتم پدرم گفت من.وکالت دارم.خیلی سخت بود.بعدازیک ماه ازدواج کردم.تااینکه یه روز توی گوشی داداشم داشتم نگاه میکردم شماره شهرام رو دیدم ۵ماه بود ازدواج کرده بودم اس دادم معرفی کردم جفتمون خوشحال شدیم برام تعریف کرد که چقد شب عروسیم زجرکشیده گفت که من توی شهرمون کارگری میکردم که بیام عقدت کنم وقتی.خبرشدم عروسیته دنیام جهنم شده باهم تلفنی.رابطه داشتیم ولی عشقمون پاک بود.هرچی بهش میگفتم ازدواج کن میگفت.نمیتونم به کسی دیگه حسی ندارم.تااینکه چندماه پیش با بهترین دوستم ازدواج کرد اونم.یک ازدواج زوری وبا اصرار پدرش.بهم میگفت طلاق بگیر بیا زن دومم بشو میگفت بزار به ارزوهام برسم دلم تورومیخواد.منم بخاطربچه هام نمیتونستم. الان چشمام خیس اشکه اون عشق قشنگ تبدیل به کینه.شد دلم.میخواد.بترکه چندروز پیش سریه موضوعی داشتم اس میدادم بحتمون.شد من از رو اعصبانیت یه چیزایی گفتم.دیدم اونم داره اس میده فهمیدم حرفاش زشته پیاماشو نخونده حذف کردم تا اینکه اس های اخریشو خوندم بهم گفته بود لاشی.گفته بود برو تو اتیش داری خودتو خاموش کن.اینا تا ابد یادم نمیره درسته منم حرف بد زدم ولی اون مرد بود من زنم.کاش میمردم وعشقم اینو بهم نمیگفت دلم گرفته خواهش میکنم توروخدا هرچه زودتر داستان من رو بنویسید.وقدرعشق هاتون رو بدونید.

مهسا
ساعت17:09---26 اسفند 1389
سلام دوست عزیزوبلاگت زیباست.منم عاشقم وامیدوارم عشق من جاودانه باشه.به منم سربزن

دختر عمو
ساعت12:19---18 بهمن 1389
خوب بود
پاسخ:ممنون از انتخابت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در 18 خرداد 1398برچسب:نظرات بیندگان,ساعت9:36توسط ۩ dj محمد ۩ | |